بیحوصلگی و خستگی از روزگار همراه عکس
بیحوصلگی و خستگی از روزگار همراه عکس
ماهیها می چرخند وروز میشود اما بهار به سراغ تو نمیآید و از کنار خانه ات رد میشود.

گندمهای بشقاب، قامتی برای ایستادن ندارند و ماهیهای تنگ، موچ را نمی شناسند.
بیحوصلگی و خستگی از روزگار همراه عکس
کمی از خودت فاصله بگیر! لبخندت را از درون صندوقچه بیرون بیاور ! کنار دلت بنشین!
وقتی نسیم، نارنجها را به حرف میگیرد، کلمه ها را ازخودت دور کن! بگذار باران گریه بر دامنههای روح تو ببارد!

تو دیروز خوب بودی. یادت هست؟ کفشهای بازیگوش تو یک لحظه آرام نداشتند جیبهایت پر از نخودچی و خنده بود .
بیحوصلگی و خستگی از روزگار همراه عکس
دفترمشق تو بوی آب می داد، بوی نان، بوی بیست. اندوهی درکوهپایه های احساس تو پرسه نمیزد. چرا زمستان در دهلیزدلت رخنه کرده؟! چرا پشت پرچین پاییز پنهان شدی ؟!
بیحوصلگی و خستگی از روزگار همراه عکس
چرا به آیینه صمیمی نشدی؟! پلکهایت را شانه بزن! هنوز وقت هست. میتوانی یکبار دیگر بهار را ببینی . بگذار بنفشه ها و یاسمنها دورت را بگیرند!

بگذار صدای قناریها روی تنهایی تو ببار! بهار آمده است. دلت را آب و جارو کن! یقین دارم، این بار به خانهات می آیدو تو مثل گیلاسها زیبا میشوی.
بیحوصلگی و خستگی از روزگار همراه عکس